به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، غروب هجدهم شهریورماه سال ۱۳۴۸ حامل غروب زندگی نه چندان بلند اما پردامنه ی جلال هم بود. نویسنده و منتقد و تحلیلگر پرکار، پر مخاطب و در عین حال، پر حرف و حدیثی که با رفتنش یک خلاء بزرگ و شاید تا هنوز هم پر نشده را در فضای روشنفکری حوزه عمومی ایران ایجاد کرد. نویسندهای که در امتداد زمانه و در گذر بیش از نیم قرن از فقدانش، تبدیل به یک «انگارهی نوعی» و «الگوی نمونه وار» از «تیپیکال» منقد و روشنفکر حوزه تحلیل فرهنگ عمومی و یک «شمای کاراکتریستیک» تاریخی از «کنش نویسنده بودن» در منظری پدیدارشناسانه شد.
هنوز سیمای هالهوار او، بر فراز زمانه و از فراسوی نقدها و نظرهای موافق و مخالف و مثبت و منفی، سوسویی غریبگون و چند وجهی و پر تناقض دارد. جلال بالاخره یک پدرخوانده بود و سرکرده خودمحوری که در خلاء نهادهای روشنفکری، تبدیل به راس یک مافیا شده بود؟ یا تجلی یک تعهد روشنفکرانه و مظهریتی از یک نویسنده مسئول و دردآشنا با مشکلات و مسائل بومی و در پیوند با بستر و بافت هویت فرهنگی و تاریخی و زیست و زمانهی خود؟ جلال حقیقی که سایهاش همچنان بر سر کشاکشهای پایان ناپذیر فکر و فرهنگ ایرانی است کدامیک از اینهاست؟
سفر به نجف و بازگشت به ایران
جلال الدین سادات آلاحمد، معروف به جلال آلاحمد، فرزند آیتالله سیداحمد حسینی طالقانی در محله سیدنصرالدین از محلههای قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود. پدرش در کسوت روحانیت بود و از اینرو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد.
جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمیپسندید و پیشبینی میکرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد: «دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد از من جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم.»
پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سیدمحمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت.
آثار ادبی، تحقیقات مردمشناسانه و ترجمهها
در سال ۱۳۲۴ با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه «دید و بازدید» به چاپ رسید. در سال ۱۳۲۶ کتاب «از رنجی که میبریم» چاپ شد و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد. «زن زیادی» نیز در همین سال منتشر شد.
در سالهای ۱۳۳۳ و ۱۳۳۴ «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائدههای زمینی را منتشر کرد و در سال ۱۳۳۷ «مدیر مدرسه» و «سرگذشت کندوها» را به چاپ رساند. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال ۴۰ تا ۴۳ «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غربزدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال ۴۵ «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامهای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» از آخرین آثار اوست.
او در کتاب «خسی در میقات» که سفرنامهی حج اوست، به این تحول روحی اشاره میکند و میگوید: «دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است...»
این نویسنده که همواره به حقیقت میاندیشید و از مصلحت اندیشی میگریخت، در پایان عمر به کلبه ای که خود در جنگلهای اسالم گیلان ساخته بود کوچ کرد و به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال ۱۳۴۸ در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت.
میراث جلال در ترازوی نقد و ارزیابی
دو اثر مهم و جریان ساز جلال که تا امروز هم مطمح بحث و نظر و نقد است، «غرب زدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران»، گونه ای تامل و تعمق در علل عقب ماندگی تاریخی ما و واکاوی نسبت ما با غربق به مثابه یک واقعیت تاریخی و یک پدیده هستی شناختی- معرفت شناختی- جامعه شناختی بود. او اگرچه در تحلیل فلسفی غرب، نگاه و بیانی سطحی و ژورنالیستی داشت اما نفس این مواجهه و اندیشه ترسیم یک نسبت فکری و آسیب شناسی یک معضل عمیق و ریشه دار، برخاسته از یک تعهد فکری و دردآشنایی بود.
شاید جلال آنگونه که باید، علمی، دقیق و جامع به موضوعهای تحلیل شده خود نمینگریست اما او حوزههای پرچالش و ساحتهای پر کشاکش و «محل نزاع» و ریشهها و تبارشناسی خاستگاههای بحران را خوب شناخته بود و به ریشه زده بود و این در یک ارزیابی کلی، پاسخ به یک پرسش و پر کردن یک خلاء بزرگ در فضای روشنفکری بود.
ایستادن بر استوای فرهنگ و فکر ایرانی
دید و داوری او البته از بسیاری خطاها و خللها مصون نیست. غیر تخصصی تحلیل کردن، یکجانبه و کلی گویی، خروج از دایره نقد علمی و بهره از داوریهای عاطفی و هیجانی و شخصی، کار او را در موارد بسیاری ضربهپذیر کرده اما آنچه در کار او مهم است احساس مسئولیت برابر جامعه، بر خلاف جو مرسوم فردیتزده و چالش گریز و جامعه ستیز روشنفکری آن دوران و ایستادن بر استوای فرهنگ و فکر ایرانی است.
دقیق دیدن و دردمندانه گفتن این مشکلات، حتی اگر با روش شناسی علمی نباشد، مختصات جغرافیایی وسیع از دورنگری و دریافت عمیق روشنفکرانه را نشان داده که در جریان روشنفکری آن روز ما چندان سابقه نداشت.
شک ندارم که یکی از شهدا بود «جلال»!...
ز صف ما چه سری رفت و گرامی گهری
ای دریغا! چه بگویم که چهها بود جلال
ریشۀ خون و گل گوشت رها کن، که تمام
عصب شعلهور و عاصی ما بود جلال
همۀ تن، رگِ غیرت، همه خون، خشم و خروش
همه جان شور و شرر، نور و نوا بود جلال
استخوانقرص تنی، پیکره جهد و جهاد
تن بهل؛ کز جنم و جان جدا بود جلال
دل ما بود و در آن، درد و دلیری ضربان
سینهاش خانقه سِرّ و صفا بود جلال
هم زبان دل ما، هم ضربان دل ما
تپش و تابش آتشکدهها بود جلال
هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی
هر نگه نایرۀ نور و ذکا بود جلال
پیشگامان خطر، گاه خطا نیز کنند
گرچه گویند که معصومنیا بود جلال
دم عصمت نزد، اما قدم عبرت زد
جای کتمان پی جبران خطا بود جلال
قلمش پیک خطر پویه، که بر لوح سکوت
تازه صد سینه سخن، بلکه صلا بود جلال
چه یلی از صف ما، بی بدلی از کف ما
رفت و دردا که به صد درد دوا بود جلال
گر چه میرفت از اولاد پیمبر بهشمار
من بر آنم که ز ابنای خدا بود جلال
پر چه در خانه و بر بستر خود رفت به خواب
شک ندارم که یکی از شهدا بود جلال
شاعر: مهدی اخوان ثالث
نظر شما